۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

از گلستان ببر ورقي

حکایت

بازرگانی راشنیدم که صدوپنجاه شترداشت وچهل بنده خدمتکار.

شبی درجزیره کیش مرابه حجره خویش درآورد.

همه شب نیازمندازسخن های پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان وفلان بضاعت به هندوستان است واین قباله فلان زمین است وفلان چیز را فلان ضمین.

گاه گفتی خاطراسکندریه دارم که هوایی خوش است

بازگفتی نه که دریای مغرب مشوش است

سعدیاسفری دیگرم درپیش است اگرآن کرده شود بقیت عمرخویش به گوشه بنشینم.

گفتم: آن کدام سفرست.

گفت: گوگردپارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم داردوازآنجاکاسه چینی به روم آرم ودیبای رومی به هند وفولادهندی به حلب وآبگینه حلبی به یمن وبردیمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم به دکانی بنشینم.

انصاف ازاین ماخولیا چندان فروگفت که بیش طاقت گفتنش نماند

گفت: ای سعدی توهم سخنی بگوی ازآنهاکه دیده ای وشنیده

گفتم:

آن شنیدستی که دراقصای غور

بارسالاری بیافتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنیادوست را

یاقناعت پرکند یاخاک گور

ضمین:ضامن،كفيل

ماخولیا:ماليخوليا

گلستان سعدی براساس نسخه تصحیح شده فروغی چاپ ششم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر